داستان های واقعیدسته‌بندی نشده

آشنایی با شروین، درخانه عموی بزرگم اتفاق افتاد،

آشنایی با شروین، درخانه عموی بزرگم اتفاق افتاد،

آشنایی با شروین، درخانه عموی بزرگم اتفاق افتاد، همگی بمناسبت سالگرد ازدواج عموجان و همسرش ناهید دورهم جمع شده بودند، شب پرشوری بود، هرگروه یک گوشه ای مشغول گپ زدن بودند، در یک جمع که بیشترشان خانم ها بودند جوانی درحال جوک گفتن بود، همه می خندیدند و یکی دو بار که خواست به سراغ دیگر دوستان خود برود، آن جمع اجازه ندادند و من کنجکاو شدم و اتفاقا یکی از دوستانم درآن جمع بود؛ من به بهانه سلام و علیک به جمع شان پیوستم، همان جوان بمن خوش آمد گفت و بعد هم بدون مقدمه پرسید شما نامزد یا شوهر ندارید؟ دوستم گفت نه، آن آقا گفت من شروین هستم، پس من شانس رفاقت با شما را دارم، دوستم گفت این خانم صدها عاشق دارد و صدها خواستگار. شروین گفت من صدویکمی هستم، مرا از لیست خارج نکنید! همین باعث آشنایی ما شد و هفته بعد درخانه دوستم درجشن تولد همدیگر را دیدیم و دوستی مان ادامه داشت و بعد از 6ماه شروین پیشنهاد ازدواج داد، من با پدر ومادرم در سوئد حرف زدم گفتند خیلی دلشان میخواهد بیایند، ولی ویزا نمیدهند اما قول گرفتند، شب عروسی روی تلفن برایشان فیلم اش را بفرستم.
ازدواج ما خیلی ساده برگزارشد، هر دو سخت کار می کردیم، درآمدمان خوب بود، برنامه بچه دارشدن نداشتیم، چون هردو برای چنین امر مهمی وقت می خواستیم. شروین در یک کمپانی امریکایی کار می کرد، بعضی بعد ازظهرها بیش از بیش می ماند چرا که به درآمد بیشترنیاز داشتیم. من هم درکمپانی گاه در هفته 3روز دو سه ساعت اضافه کار می کردم.
بعد از حدود یکسال یکی از دوستانم که خیلی فضول بود، زنگ زد و گفت شوهرت را در اتومبیل خانمی دیدم، دل داده و قلوه گرفته بودند گفتم امکان ندارد و بعد پرسیدم چه ساعتی بود؟ گفت ساعت 3 بعد از ظهر، گفتم اولا شوهرم تا ساعت 5 هرروز سرکارش است، بعضی روزها هم یکی دو ساعت اضافه کار می کند، من به شماره تلفن روی میزش هروقت زنگ میزنم، بر میدارد وجواب میدهد، دوستم گفت من اشتباه نکردم ولی اگر چنین است، شاید خیلی به شروین شباهت داشته، بهرحال من قصد داشتم تو را درجریان بگذارم قصد شیطنت نداشتم. من همان شب ماجرا را به شروین گفتم، خندید و گفت همان لحظه اگر بتو زنگ میزد تو هم مرا سرمیزم پیدا می کردی دیگر جای شک و شبهه نبود. گفتم من به تو شک ندارم، تو صادق ترین و عاشق ترین شوهردنیا هستی، اگر من و تو هم به یکدیگروفادار نباشیم، قصه رومئوو ژولیت دروغ است. یکی دو بار که صورت شروین را بوسیدم بوی عطر زنانه ای به مشام من رسید، روزی به شوخی گفتم تو زنهای دیگررا هم می بوسی؟ گفت من نمی بوسم ولی بعضی همکاران، وقتی وارد میشوند، همه را می بوسند، من که نمی توانم خودم را کنار بکشم! حرفش درست بود و من خندیدم و گفتم هرچقدر دلت می خواهد زنها را ببوس، از تو که کم نمی شود، به من هم ضرری نمی رسد. شروین گفت بزرگترین شانس من داشتن یک زن روشنفکر، آگاه، منطقی و غیرحسود است، چون می داند که خودش سرآمد همه آنهاست.
یک شب درحالیکه لباس هایش را جا بجا می کردم، درون یکی از جیب هایش، یک شماره تلفن و یک کاندوم پیدا کردم. همه بدنم یخ کرد، با خودم می گفتم چطور با شروین درمیان بگذارم، که عکس العملی نشان ندهد، دعوایمان نشود، ضمن اینکه آن شماره را خانمی جواب داد و من زود قطع کردم. شب با یک مقدمه چینی مسئله را گفتم، شروین ابتدا خیلی جا خورد وگفت چقدر بعضی ها نا مرد هستند، گفتم چرا؟ گفت ازبس من از عشق بتو، از زندگی آرام وعاشقانه مان درجمع دوستان حرف میزنم، شدت حسادت نشان میدهند، من مطمئن هستم یکی ازآنها چنین کاری را کرده و مخصوصا این ها را را در جیب من جای داده تا به نوعی رابطه ما را بهم بزند و من در همین دو سه روزه آن شخص را پیدا می کنم و وادارش می کنم که نزد تو اعتراف کند من درحالتی میان باور و نا باور تا صبح در رختخواب غلت زدم تا ساعت 5/4 بعد از ظهرشروین زنگ زد و گفت من اون آقا را پیدا کردم. من 3خطه می کنم تو حرف نزن، فقط گوش کن.
من خوشحال شدم، درسکوت به او گوش دادم، شماره ای را گرفت. گفت پرویزخان تویی؟ گفت آره چی شده یاد ما کردی؟ گفت وجدانا، اخلاقا، انسانی، مردانگی، رفاقتی، از تو یک سئوال میکنم، به من جواب بده، چون من 4شب است نخوابیدم، گفت بپرس و گفتم همسرم درجیب پالتوی من یک شماره تلفن پیدا کرده، من تحقیق کردم و فهمیدم تو درجمع دوستان از این شیطنت ها می کنی، طرف مقابل کمی سکوت کرد و گفت چرا صد درصد مرا متهم می کنی؟ گفت مسئله اتهام نیست، مسئله زندگی من است، نیکو همسرم دارد گوش می کند و من تا پای طلاق رفته ام. پرویز گفت نیکوخانم من آدم بدی هستم، من متاسفانه ازاین شوخی ها می کنم، ولی به عواقب آن نمی اندیشم، مرا باید ببخشید، من آماده هر نوع تنبیه هستم، شروین واقعا عاشق شماست، آنقدر زمان دورهمایی ها ازشما میگوید و به زندگی آرام و خوشبخت خود می نازد که همه ما را دچار حسادت می کند مرا ببخشید باید شرم کنم باید خجالت بکشم و امیدوارم شما مرا ببخشید و بعد گوشی را گذاشت من شروین را با اشک بوسه باران کردم و گفتم مرا ببخش که درمورد تو اشتباه کردم، تومرد اصیل و پاکی هستی و من خوشبخت ترین زن عالم.
زندگی ما همچنان با گرمی پیش میرفت، شروین اغلب شبها با یک شاخه گل به خانه می آمد ضمن اینکه بعضی روزها زنگ میزد و می گفت چون دیرتر می آید، یک ساندویچ میخورد و بهتراست فقط سالاد آماده کنم.
من همچنان هربار که آشنایی، دوستی و فامیلی به نوعی بمن می گفت شوهرت را در رستورانی دیدیم، در کافی شاپ درون اتومبیلی دیدیم، من بلافاصله به محل کارش زنگ میزدم واو گوشی را بر میداشت، گاه صداهایی می آمد، می گفت پنجره ها باز است، دو سه بار خواستم تا تلفن محل کارش را نشان بدهد، گاه نشان می داد و گاه می گفت تلفنم نمی گیرد.
یادم هست یکبار به محل کارش زنگ زدم و گفتم با شروین کار دارم، خانمی گفت شما سپیده خانم هستید؟ من با تعجب گفتم نه، من همسرش هستم آن خانم جا خورد و گفت ببخشید من نمی دانم چرا شما را با یکی ازهمکارانم اشتباه گرفتم، وگرنه درباره شما خیلی شنیده ام این مکالمه مرا کنجکاو کرد و من با یکی از دوستان قدیمی ام دراین باره حرف زدم، گفت شوهرت می تواند با یک سیستم تلفنی هرجا که هست به تلفن سرمیزش درآفیس جواب بدهد من پرسیدم چگونه؟ گفت تو چقدر ساده هستی، من بارها وبارها با یک تلفن به کمپانی تلفن ترتیبی دادم که بعد از ظهرو شب هرچه تلفن‌های به محل کارم، به تلفن دستی ام منتقل می شود ویا بالعکس وقتی سر کار هستم، با تلفن خانه این کار را می کنم. گفتم یعنی شروین با چنین حقه سرمن کلاه گذاشته است، گفت من نمیدانم فقط خواستم تو را آگاه تر کنم.
حالا من دریک بن بست قرار گرفتم، حالا مطمئن هستم که شوهرم در پشت پرده سرش جایی بند است، من الان حامله هستم، از شما می پرسم، آیا پیش بروم و مچ شوهرم را بگیرم و مسلما کارمان به طلاق می کشد؟ یا باز هم با او درمیان بگذارم و اودلایل قانع کننده ای بیاورد و سروته قضیه را بهم آورد؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا